پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۹

علیه فراموشی!

علیه فراموشی؛ عنوانِ کتابی است از  «منیره برادران» که به‌ بررسی تجربه کمیسیون‌های حقیقت‌یاب درباره جنایت‌های جنگی‌ در کشورهای همچون؛ اکوادور، آرژانتین، شیلی، اوگاندا، رواندا و... اتفاق افتاد، پرداخته است. افغانستان از بابت تجربه جنایت‌های جنگی همچون کشتار دسته‌جمعی، زنده پوست کندن افراد ملکی در جریان جنگ، ناپدیدشدن افراد بی‌شمار به‌طور دسته‌جمعی و بعد بیرون‌شدن لیست ناپدیدن‌شدگان که بی‌هیچ محاکمه‌ی در «پلیگون»‌های این سرزمین گور دسته‌جمعی شدند، محاکمه‌های صحرایی، آتش‌زدن و سنگ‌سار نمودن، حملات انتحاری و انفجارهای که صدها انسان افغانی را در لحظه‌ی تکه تکه کردند و حتا بعضی گم شدند و هیچ نشانه‌ی از آنها برجای نمانده‌است، تاریخ طولانی مملو از فاجعه و فراموشی دارد. مسیر تاریخ معاصر افغانستان همیشه از دو گذرگاه گذشته است: فاجعه و فراموشی. اگر بخواهیم نام کسی یا کسانی را در خلق فاجعه و همسویی با جنایت‌کاران به یاد بیاوریم، بی‌شمار کسان بوده‌اند که می‌بایستی لیست شوند، ولی آن‌های از این دسته که تاکنون نفس می‌کشند هر کدام قهرمان‌ها و شخصیت‌های الگو در جامعه‌ی که به‌شدت فراموش‌کار است، هستند. اگ

صلحِ مبتذل

صلح به‌عنوان یکی از اساسی‌ترین نیازهای انسان، و به‌خصوص انسانِ افغانستانی است که دیرزمانی در آرزوی نشستن در سایه‌ی آن را داشته‌اند و برای رسیدن به صلح همه‌روز قربانی می‌دهند. بدیهی است صلح برای اکثریت مردم یک امر پذیرفتنی و مطلوب بوده‌است که می‌بایستی در سایه‌ی آن زندگی شرافت‌مندانه و به‌دور از خشونت داشت. اما، در واقع همین صلحِ مطلوب که ما بیش‌تر از هر مردمی تشنه‌ی آن هستیم، در بهترین حالت فاصله‌ی بوده‌است میانِ دو جنگ. بااین‌همه ما به‌شدت به این فاصله نیازمندیم تا نفسی تازه کنیم. اما، این کبوتر سپیدِ در نمی‌دانم کجای تاریخ افغانستان بال‌هایش شکسته و گم شده است که اکنون این چنین به‌دنبال آن  در هر کجای «این کره‌ای خاکی که از درخشش ظفرمند فاجعه [جنگ] تابناک است،» سرگردان هستیم. تا آنجا که به یاد داریم، لوکوموتیو تاریخ در افغانستان جنگ و فاجعه بوده‌است. جنگ و فاجعه مبتذل است، در هر شکلی و با هر توجیهی مبتذل است. اما، صلح در بسیاری از خوانش‌ها امرِ مطلوب تلقی شده‌است، و با همین خوانشِ مطلوب از صلح، این روزها ماراتُن صلح راه اندای نموده اند. به‌عنوان یک شهروندی که در آرزوی صلحِ پایدار و

وفاداری

استاد سرو دانش در یادداشتی با عنوان «دو نیمه» که در صفحه‌ی فیسبوک خود گذاشته‌است، با این تکه‌ی از رمان «بادبادک باز» اثری از خالد حسینی آغاز کرده‌: «به حسن نگریستم... نیمه دیگر بابا، نیمه نامشروع و محروم از همه چیز، نیمه ای که تجسم خصوصیات ناب و شرافتمندانه بابا بود. نیمه ای که احتمالا بابا در اعماق قلب خویش او را پسر واقعی خود می دانست». در ادامه‌ی یادداشت استاد دانش به نصیحت پرداخته و مخاطبانش را نصیحت کرده که نیمه‌ی نامشروع مام وطن را هم بپذیرند، و آرزو کرده که روزگاری این دو نیمه یکجا شوند، که البته هنوز این دو نیمه؛ یکی مشروع و دیگری نامشروع است. در این آمد و شد صلح و مذاکره با طالبان، توصیه استاد دانش به سیاستمداران به‌جا است. خوب است که در بین این همه بلاهت در سیاست، یکی مثل استاد دانش پیدا می‌شود که در کنار کار سیاسی کتاب هم می‌خواند. و چه خوب که کتاب‌های را می‌خواند که واقعیت اجتماعی و سیاسی جامعه‌ی ما را به‌خوبی بازنمایی کرده‌است. اما، جای سوال است که چه باعث شده تا بادبادک باز برای استاد دانش مسئله خلق کروه‌است؟ این رمان در حقیقت همان مانیفیست است که می‌بایستی همه‌ی کنش‌گران

توهم دانایی

بهترین تعریفِ فلسفه «فاسد کردن جوانان» است. سقراط هم دقیقن کاری غیر از فاسد کردنِ جوانانِ آتن نمی‌کرد، و به همین دلیل هم محکوم به مرگ شد. دین، علم و فلسفه سه دشمنِ همیشه‌گی بوده‌ که تا فرصتی می‌یابد یکدیگر را رد و طرد می‌کند. اما، در واقعیتِ امر، دین و فلسفه هر دو فاسدکننده است، اما با این تفاوت که دین در فاسدکردنِ مقدمِ بر فلسفه است؛ هم از لحاظ توالی تاریخی، هم از لحاظ سنی‌‌ انسان. مثلن به لحاظ تاریخی نخست دین سراغ انسان رفت و این موجودِ «تازه-‌از-غار-برآمده» را فاسد کرد، و بعد فلسفه تلاش کرد که آن وضعیتِ گندیده‌ی ثابت و ایده‌آل را به فساد بکشاند، یعنی شک و پرسش‌گری را در وجود انسانِ دین‌دارِ دگم‌اندیش خلقِ کند. و همین‌طور به‌لحاظ سنی؛ همین که طفل متولد می‌شود، دین به عنوان یک نهاد سراغ این نوزادِ پاک می‌رود. مثلن، از غسل تعمید و اذانِ درِگوش گرفته تا اجرای مناسکِ و درونی ‌کردن ارزش‌ها و هنجارهای دینی؛ که در نتیجه نوزادِ پاک و بی‌آلایش به یک بنده‌ی بی‌همه‌چیز، گناه‌کارِ ابدی، خریطه‌ی نجاست و ناپاکی، موجودِ طردشده‌ و آبِ گندیده‌ی که باید همیشه برای آمرزش گناهانِ نکرده‌اش شرمنده و بند

دانشگاه

یکم) به‌جای مقدمه؛ از روستایی دوردست و از میانِ مردم روستایی با عقاید و قواعدِ سختِ سنتی آمده‌بودم تا در دانشگاه درس بخوانم، متعلق به اجتماعی بودم که نهادِ دانشگاه برای‌شان زیاد شناخته‌شده نبود، ولی من از وقتی که ‌به‌دلیلِ مشکلات اقتصادی نتوانستم همانندِ دیگر هم‌صنفی‌هایم سالِ آخر مکتب را برای درس‌های آمادگی کانکور به شهرها بروم، رفتم به یکی از قریه‌های دوردست معلم شدم و معلمی فرصتی به من دست داد تا از کتابخانه‌ی کوچک مکتب استفاده کنم که باعث شد سرم بیش از هروقتِ دیگر پُر شود از رفتن به دانشگاه و خیالِ تغییر. در روزهای نخست وقتی وارد دانشگاه شدم تقریباً 200 دانشجو از پنج رشته علوم اجتماعی در دانشگاه بامیان در یک صنف یکجا درس‌های عمومی را شروع کردیم و تعداد زیادی از دانشجویان بدون چوکی در آخر صنف ایستاد می‌ماندند؛ صنفی که در آن درس می‌خواندیم معروف به «خانه علم» بود. سمستر دوم صنف‌ها جدا شد و هر رشته در صنفِ جداگانه. در صنفِ جامعه‌شناسی دخترها و پسرها تقریباً همه روستایی بودیم. صف‌ پسرها و دخترها جدا بود، اما  یکی از هم‌صنفی‌هایم متفاوت از همه بود؛ دختری که انگار خودش را از بندِ ساختار