عمران راتب

در بامیان باهم دوست شدیم، آن روزها او شعر می‌گفت، داستان و نقد می‌نوشت. من هم داستان می‌نوشتم، یک داستان نوشته ‌بودم که به‌شدت نقد کرد و آخر هم گفت: این‌که تو نوشتی داستان نیست، بهتر است بروی درس‌های دانشگاه را بخوانی تا ناکام نشوی، من هم بعداز آن نقد عمران دیگر قید داستان‌نویسی را زدم. چند روز بعدش در بازار بامیان روبه‌رو شدیم، رفتیم هوتل سخی چای نوشیدیم و از کتاب‌های مورد علاقه‌مان صحبت کردیم. تصمیم گرفتیم که کتابِ «تحفه الحبیب» اثری از فیض محمد کاتب هزاره را باهم بخوانیم و درباره‌اش بحث کنیم. کم‌کم دوستی عمیق شد. عمران خیلی تنها بود، یک رفیق دیگر هم داشت «بصیر بارز» که دوست دوران مکتب‌اش بود؛ بعدها هر سه ما دوست شدیم، اما، او نیز پارسال گم شد. آن‌روزها به‌شدت افسرده بودم، علاقه‌ی به هم‌نشینی و‌ شلوغی را نداشتم، ولی با عمران زیاد بحث می‌کردیم. دغدغه‌ و درگیری فکری هردوی ما نهیلیسم بود. همین باعث شد که خیلی باهم صمیمی شویم.
من و‌ جمعی از دوستانم که در کابل بودند، تصمیم گرفتیم که مجله‌ی را به‌دست نشر بسپاریم، – این عکس از روزِ نشر ماهنامه‌ی گپ دهکده است که بعدازظهر همان روز رونمایی کتاب «قصه‌ها و غصه‌های» راتب بود – بعد عمران با نشریه‌ی «گفتمان ما» در بامیان همکاری می‌کرد و می‌نوشت، من هم در ماهنامه گپ دهکده، اما عمران در نوشتن خیلی پیش‌قدم بود. آن‌روزها در بامیان نه او رفیقِ همفکر داشت و نه من. او را به جرم گفتنِ بعضی‌ حرف‌های ضددینی به‌مدت یکسال از بامیان فراری داده بودند. وقتی پس به بامیان برگشته بود کمی احتیاط می‌کرد. دانشجوی رشته ریاضی بود و کتاب‌هایش همه فلسفی، ادبی و جامعه‌شناسی. آن روزها به‌شدت درگیر مارتین هایدگر و ویتگنستاین بود، از بابک احمدی دیگر خوشش نمی‌آمد، ولی کتاب‌هایش را می‌خواند. به‌خاطر نشرِ کتاب «قصه‌ها و غصه‌ها» راتب را زیاد اذیت کردیم. می‌گفت روی کتابِ جدیدش در حوزه «فلسفه زبان» کار می‌کند. وقتی با یک جمعی از بچه‌های که از کابل به‌بامیان آمده بودند و باهم برای تفریح به دامنه‌ی کوه بابا رفتیم، تمام مسیر را عمران فلسفه گفت، به‌خصوص از ویتگنشتاین و حلقه وین. عصرهای بامیان را با شنیدن موسیقی بی‌کلام و گاهی هم با شنیدن آهنگ‌های آرام از گوگوش و هایده، قدم می‌زدیم. از دیوانه‌گی‌های که در بامیان کردیم چیزی نمی‌نویسم تا بعد.
یک سال قبل از من از دانشگاه بامیان فارغ شد و به کابل آمد، برایم پیام گذاشت که نوشته‌هایش را در سایت «پارکور ادبی» دنبال کنم. در روزنامه اطلاعات روز مصروف کار شد و بعداز آن کمتر همدیگر را می‌دیدیم. اما، تمام نوشته‌ها و پاره‌نگاری‌هایش را دنبال می‌کردم. یک روز زنگ زد و گفت بیا کمی قصه کنیم شاید دیگر فرصت نشود همدیگر را ببینیم، می‌خواست هند برود و می‌گفت دیگر برنمی‌گردد، ولی برگشت. کابل شهری نامهربان است، دوستی‌ها خیلی زود رنگ می‌بازد، البته زمینه و زمانه‌ی ما نامهربان است، آن‌قدر نامهربان که حتا وقتی مرگ یک دوست را می‌شنویم، می‌خندیم. آخرین‌بار که باهم نشستیم و قصه کردیم به‌شدت درگیر «نقدِ عقل محض» کانت بود، که البته آن را آماده چاپ و نشر نموده بود که حیف شد، فرصت نیافت تا لذتِ چاپ و نشر کتاب‌هایش را بچشد. می‌گفت کتاب دیگری هم درباره سینما و هنر آماده چاپ دارد. عمران راتب را دیگر در مقام یک فیلسوف خوش‌فکر، یک منتقد ادبی ویران‌گر و ذره‌بین، یک متفکر ناآرام و بی‌قرار می‌دیدم. عمران راتب فلسفه غرب را خیلی خوب خوانده بود و خیلی هم خوب فهمیده بود، برعلاوه خیلی هم عالی درباره فلسفه غرب می‌نوشت و نوشته‌است، که امیدوارم چاپ و نشر شود. چند روز قبل در چهارراه پل‌سرخ دیدم، گفت تازه از دانشگاه‌ آمریکایی–افغانستان برگشته و آنجا سمیناری در رابطه به مسئله جنسیت داشته‌است؛ البته گفت، آنچه را که در رابطه به جنسیت در دانشگاه آمریکایی–افغانستان ارائه کرده، چکیده‌ی از مقاله‌ی بلندی است که قرار بوده در قالب کتاب نشر شود.
عمران راتب تازگی‌ها عضویت هیئت نویسندگان نشریه‌ی «خرمگس» را گرفته بود که در آنجا جمعی از بهترین‌ نویسندگان فارسی‌زبان در حوزه فلسفه می‌نویسند. مقاله‌ی عمران درباره پوپولیسم بود، که البته بعد از نشر در نشریه خرمگس، مقاله پوپولیسم را نیز بسط داده و در قالب کتاب درآورده است. عمران هنوز لذتِ این زندگی سگی را نچشیده بود که دیشب ساعت دوازده به‌سبب سکته‌ قلبی زندگی تنهایی‌اش را وداع گفت و هیولای مرگ بی‌رحمانه ‌سراغش را گرفت. وقتی امروز تنِ سرد و آرامِ عمران را داخل تابوت گذاشتیم، با خودم گفتم که عمران خیلی جوان بود، خیلی برایش زود بود، هنوز ۲۷ سالش بود، واقعن عمران حیف شد؛ سال‌ها باید بگذرد تا از میان این‌همه دود و انتحاری یک استعداد دیگر مثل عمران راتب متولد شود. غروبِ غم‌انگیزی بود، عمران راتب با همه‌ی امید و کارهای ناتمام به زادگاهش ولسوالی ورس ولایت بامیان برگشت، بدون این‌که نفس بکشد و دستی تکان بدهد.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کاهش چشم‌گیر خشونت‌ها؛ نگاهی کرونولوژیک به 18 سال فرازونشیب گفتمان مصالحه در افغانستان

امنیتی‌شدن آب؛ همسایه غربی آب می‌خواهد!

جوانِ سردار در کوچه‌های کابل