پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۹

جهانِ کوچک

وقتی می‌بینیم در جهانِ بزرگِ دیگران جای برای ما نیست، بهتر آن است که دست از آن جهانِ بزرگ برداریم. برای خود جهانِ کوچک، اما واقعی و عینی با قواعد، ارزش‌ها، هنجارها و اخلاقِ فردی - خودی - تعریف کنیم و در درون این جهانِ کوچک به خود پناه ببریم؛ در جهانی که به وسعتِ و بزرگی خودت است. این جهانِ کوچک ممکن پُر از تنهایی باشد، اما بهتر است از جهانِ بزرگی که در آن در میان شلوغی تنها باشیم و خود را در میان بی‌نهایت هیچ گم کنیم. در جهان کوچک فردی، آزادی معنای دیگر دارد و رهایی عینیت می‌یابد. رفتار، لباس پوشیدن، آواز خواندن، موسیقی شنیدن، آشپزی و... به سبکِ خودت لذتی دیگر دارد. این‌طوری می‌توانی معنای مرگ و زندگی را خودت انتخاب و تعریف کنی؛ هر وقت دلت خواست زندگی کنی و هر وقت دلت نخواست بمیری.

حضور در بازی

نیچه در کتابِ «فراسوی نیک و بد» در فصلی مربوط به گزیده‌گویی‌ها، گزیده‌ی قشنگی در باره فلسفه بازی دارد؛ «پختگی مرد یعنی کشفِ دوباره‌ی همان جدیتی که در کودکی و به هنگام بازی داشته‌ایم.» در کودکی آدم‌ها خودِ شان استند و بازی تنها عرصه‌ی جدی برای حضور است. آینده در همان دوره کودکی است که به آن باز می‌گردیم، هیچ امری در زندگی جدی نیست، مگر این‌که آن امر تبدیل به «بازی» شود. آدم‌ها در بازی جدی اند، و به همان اندازه که بازی می‌کنند در صحنه حضور دارند و دیده می‌شوند. سهمِ ما در بزرگ‌سالی از زندگی چیزی نیست جز حضور در بازی و دیده‌شدن، که این یک مسئله‌ی جدی است.

نهایتِ زندگی

فیلمی را دیده بودم که تروریست‌ها می‌خواستند بمبی را منفجر نمایند‌. دو مأمور امنیتی _ دختر و پسر _ تلاش می‌نمودند تا مانع حمله تروریستی شوند. این دو مأمور به همدیگر علاقه داشتند، ولی هیچ کدام‌ جرأت نمی‌توانستند  به همدیگر بگویند، البته تا حدی در لج هم گیر مانده بودند. بالاخره محل بمب را پیدا کردند. ثانیه‌های آخر بود، هر چه تلاش کردند بمب را خنثا نتوانستند. لحظه‌ی حساس بود، زندگی‌شان نزدیک به آخر رسیده بود، باید تصمیم می‌گرفتند، باید کارِ نکرده‌یی‌شان را انجام می‌دادند. باید به نهایت و غایت زندگی می‌رسیدند، چیست آن غایت زندگی که ارزشِ این‌همه تلاش و رنج و حقارت و زشتی و ناخوشی را داشته باشد؟ به چشمانِ همدیگر خیره شدند، بی‌هیچ خجالت و ‌دلهره دختر دست‌هایش را در گردنِ پسر حلقه نمود و لب بر لبِ همدیگر گذاشتند، تا می‌توانستند از همدیگر لب گرفتند و‌ عشق ورزیدند. همه‌ی اتفاق‌های اطراف‌شان را فراموش نموده بودند، زمان ایستاده بود و نیروی‌ عشق ثانیه‌گرد بمب را از‌ کار انداخته بود.‌ برای آن دو عاشق زندگی به نهایت رسیده بود و می‌بایست آن آخرین کام را از زندگی بگیرند، آن آخرین کام زندگی عشق بود. به

بی‌معنایی

یکی از فرضیه‌های ویتگنشتاینِ متقدم این بود که؛ بسیاری از قضایا و پرسش‌هایی فلسفی که با آن‌ها مواجه می‌شویم کاذب نیستند، بلکه بی‌معنا هستند. بنابراین ما به پرسش‌هایی از این دست نمی‌توانیم پاسخ دهیم، بلکه تنها می‌توانیم اثبات کنیم که بی‌معنا هستند. البته این دیدگاهِ اثبات‌گرایانه‌‌اش را بعداً نقد کرد. چنانچه که ممکن نیست بسیاری از قضایا و واقعیت‌های بی‌معنا را اثبات نماییم؛ شاید بفهمیم که فلان قضیه یا واقعیت بی‌معنا است، ولی نمی‌توانیم بی‌معنایی‌اش را اثبات نماییم. دقیقن این فرضیه در مسایلِ اجتماعی نیز قابل تعمیم است. ما می‌توانیم بفهمیم و درک کنیم که بسیاری از قضایا و واقعیت‌های قومی که ما اکنون در افغانستان درگیر آن هستیم، بی‌معنا است. اما نمی‌توانیم این بی‌معنایی را اثبات نماییم. نه این‌که این بی‌معنایی خیلی پیچیده‌ بوده‌است، بلکه عادی‌شدنِ این بی‌معنایی و مقاومت در برابر اثباتِ این بی‌معنایی‌، بی‌معنایی تعصبات قومی را اثبات‌ناپذیر می‌سازد. پس به‌صورت کُلی گفته می‌توانیم که بیش از این‌که ما درگیرِ تعصبِ قومی باشیم، در باتلاق یک نوع بی‌معنایی غرق شده‌ایم و هیچ نوع پاسخی هم به این بی‌مع