نهایتِ زندگی
فیلمی را دیده بودم که تروریستها میخواستند بمبی را منفجر نمایند. دو مأمور امنیتی _ دختر و پسر _ تلاش مینمودند تا مانع حمله تروریستی شوند. این دو مأمور به همدیگر علاقه داشتند، ولی هیچ کدام جرأت نمیتوانستند به همدیگر بگویند، البته تا حدی در لج هم گیر مانده بودند. بالاخره محل بمب را پیدا کردند. ثانیههای آخر بود، هر چه تلاش کردند بمب را خنثا نتوانستند. لحظهی حساس بود، زندگیشان نزدیک به آخر رسیده بود، باید تصمیم میگرفتند، باید کارِ نکردهییشان را انجام میدادند. باید به نهایت و غایت زندگی میرسیدند، چیست آن غایت زندگی که ارزشِ اینهمه تلاش و رنج و حقارت و زشتی و ناخوشی را داشته باشد؟ به چشمانِ همدیگر خیره شدند، بیهیچ خجالت و دلهره دختر دستهایش را در گردنِ پسر حلقه نمود و لب بر لبِ همدیگر گذاشتند، تا میتوانستند از همدیگر لب گرفتند و عشق ورزیدند. همهی اتفاقهای اطرافشان را فراموش نموده بودند، زمان ایستاده بود و نیروی عشق ثانیهگرد بمب را از کار انداخته بود. برای آن دو عاشق زندگی به نهایت رسیده بود و میبایست آن آخرین کام را از زندگی بگیرند، آن آخرین کام زندگی عشق بود. به راستی که زندگی بیعشق پوچ است و عشق همان غایت و کمالِ مطلوب زندگی است.
نظرات
ارسال یک نظر