وفاداری

استاد سرو دانش در یادداشتی با عنوان «دو نیمه» که در صفحه‌ی فیسبوک خود گذاشته‌است، با این تکه‌ی از رمان «بادبادک باز» اثری از خالد حسینی آغاز کرده‌: «به حسن نگریستم... نیمه دیگر بابا، نیمه نامشروع و محروم از همه چیز، نیمه ای که تجسم خصوصیات ناب و شرافتمندانه بابا بود. نیمه ای که احتمالا بابا در اعماق قلب خویش او را پسر واقعی خود می دانست». در ادامه‌ی یادداشت استاد دانش به نصیحت پرداخته و مخاطبانش را نصیحت کرده که نیمه‌ی نامشروع مام وطن را هم بپذیرند، و آرزو کرده که روزگاری این دو نیمه یکجا شوند، که البته هنوز این دو نیمه؛ یکی مشروع و دیگری نامشروع است. در این آمد و شد صلح و مذاکره با طالبان، توصیه استاد دانش به سیاستمداران به‌جا است. خوب است که در بین این همه بلاهت در سیاست، یکی مثل استاد دانش پیدا می‌شود که در کنار کار سیاسی کتاب هم می‌خواند. و چه خوب که کتاب‌های را می‌خواند که واقعیت اجتماعی و سیاسی جامعه‌ی ما را به‌خوبی بازنمایی کرده‌است. اما، جای سوال است که چه باعث شده تا بادبادک باز برای استاد دانش مسئله خلق کروه‌است؟ این رمان در حقیقت همان مانیفیست است که می‌بایستی همه‌ی کنش‌گران سیاسی و اجتماعی جامعه‌ی ما آن را بخوانند و از آن الگو بگیرند. این رمان توصیه‌های بسیار برای کنش‌گران سیاسی و اجتماعی افغانستان دارد. اما، از همه‌ی فرازهای این رمان که بگذریم، مسئله‌ی وفاداری به ارباب است که توجه هر خواننده‌ی این رمان را به‌خود جلب می‌کند. همان‌جا که حسن و امیر دنبال گودی‌پران می‌روند که با آصف و دوستانش مواجه می‌شوند، حسن برای دفاع از ارباب سنگ برمی‌دارد، ولی امیر فرار می‌کند؛ «... شاید حسن بهایی بود که می‌بایست می‌پرداختم تا در ازایش بابا را به‌دست بیاورم. آیا بهای منصفانه‌ی بود؟ پاسخ این سوال، قبل از این‌که بتوانم جلویش را بگیرم، از ذهن خودآگاه من گذشته بود: او یک هزاره‌ای که بیشتر نیست، مگر نه؟»
بهتر بود استاد دانش این قسمت رمان را نقل می‌کرد، قسمتی که نزدیک‌تر به واقعیت امروزی این دو نیمه است. دو نیمه‌ی که یکی از فرط وفاداری خون از پاچه‌ی تنبانش می‌چکد، و نیمه‌ی دیگر فقط به این فکر می‌کند که افتخار به‌نامش ثبت شودـ حسن(هزاره) برای این‌که به ارباب‌زاده‌اش(پشتون) که برادرش هم است و نمی‌داند، وفاداری‌اش را ثابت کند و وفادار بماند، در برابر آصف و کمال، در دفاع از امیر سنگ برمی‌دارد، ولی آن‌ها حسن را روی زمین می‌خوابانند، امیر (همان نیمه‌ی دیگر/برادرش) از دور صحنه‌ی وفاداری برادر هزاره‌اش را نگاه می‌کند؛ «آصف پشت حسن زانو زد، دست‌هایش را روی باسن او گذاشت و کپل‌های برهنه‌اش را بلند کرد. یک دستش را روی پشت حسن گذاشت و با دست دیگرش سگک کمربندش را گشود. زیپ شلوارش را باز کرد. لباس زیرش را پایین کشید. خودش را پشت حسن جابجا کرد. حسن تقلا نمی‌کرد. حتی صدایش هم در نمی‌آمد. کمی سرش را تکان داد و من یک آن قیافه‌اش را دیدم. حاکی از تسلیم بود. آن جور نگاه کردن را قبلاً دیده بودم. نگاه گوسفند قربانی بود.»
از این‌که بگذریم، یکی از فرازهای دیگر این رمان همان نصیحت پدر به پسر مشروعش است: «در دنیا فقط یک گناه وجود دارد؛ دزدی... دزدی نام مشترک تمام گناهان.» و آن پدر که نمادی از صداقت و راستی است، دقیقن همین گناه را خودش مرتکب می‌شود؛ یعنی هویت حسن را می‌دزدد، ناموس علی(نوکر هزاره که زنش در اختیار اربابش است) را می‌دزدد، حقیقت وجود برادر امیر را می‌دزدد، ولی خودش همه‌ی این‌ها را می‌داند. اکنون هم ارباب بزرگ می‌گوید؛ در عرصه‌ی سیاست و اجتماع فقط یک گناه وجود دارد، یک گناه که نام مشترک همه‌ی گناهان است؛ «تبعیض قومی!» برادر مشروع این را بارها خودش با جیغ و فریاد گفته است. ولی...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

دانشگاه

کاهش چشم‌گیر خشونت‌ها؛ نگاهی کرونولوژیک به 18 سال فرازونشیب گفتمان مصالحه در افغانستان

جوانِ سردار در کوچه‌های کابل