خدا
فرض بر این است که خدا است. اما، این خدا موجوداتِ بیعقل و ترسو را دوست دارد. موجوداتی را دوست دارد که بهتمام معنا بنده باشد، از خداییاش نپرسد، از گذشته و آیندهاش نپرسد. به خداییاش شک نکند. اما، انسان از میان همهی موجوداتِ عاقل، بیعقل و ترسو، گونهی خطرناک برای خدا بوده است. خدای موهوم در میان انسانها طرفدار زیاد داشته و دارد، اما هستند کسانی هم که باخدا درافتادند. بیشترین کسانی که به خدا گیر دادند فیلسوفان بودند، اما بیشترین ضربهها و زخمهای کاری را دانشمندان علوم تجربی بر اندام نداشتهی خدا زدند. یکی از انسانهای که با خدا درافتاد و مشتِ محکمی بر فرقِ کچل خدا زد، استیفن هاوکینگ بود که چند روز قبل مُرد. خدا از اول فهمیده بود که هاوکینگ عصیانگر است، فرزندِ خلفِ آدم است. او را آنقدر فشار داد تا اینکه تمام نیروی بدنش را نابود کرد و روی چوکی نشاند تا حرکتی نتواند، اما هاوکینگ سرسختتر از آن بود که از خدا بترسد و تسلیم شود. فیلمی را که در باره زندگی هاوکینگ ساخته؛ به خوبی نشان میدهد که او با نفهمیدن و ترس چگونه مبارزه میکند، با خدا که نه عقلکُل، بلکه موهومِ نافهم است - محدودیت زبانی است که بالاخره مجبور میشویم جمله را با «است» ختم میکنیم که در واقع خودش اثباتکننده میشود - مبارزه میکند. هاوکینگ در این مبارزه از دو جانور دیگر کمک میگیرد؛ اسحاک نیوتن و البرت انشتین. نیوتن مستقیم با خدا درنیفتاد، اما با نظریاتی که داشت بیخِ خدا را کَند. نیوتن در بحثِ «فضا و زمان» بر این نظر بود که جهان بر اثرِ جداشدنِ زمان از فضا شکل گرفته است. یعنی غیر مستقیم منظورش این است که خدای در کار نیست. یارِ دیگری هاوکینگ یک انسان بدموی به نام آلبرت انشتین بود، او بحثِ نسبیت را پیش کشید. نظریه نسبیت انشتین حکایت از دور زدن و جاگذاشتنِ زمان را داشت، که راه را باز کرد بر هاوکینگ تا بحثِ سیاهچالهها و سفر در زمان را پیش کشد. با دور زدنِ زمان و سفر در زمان هر امری ممکن میشود. البته یک انسان دیگر هم بود که به تنهایی و در سفر و سکوت بیخ خدا را کَند، او چارلز داروین بود که به واسطه شامپانزه از پشت به خدا خنجر زد. داروین در سفر و سکوت خدای موهوم را دور زد؛ در نظریه تکامل داروین خدا آنچنان غریب است که هیچ اثری از او نمیبینیم. البته فیلسوفان هم زیاد با خدا درافتادند. مثلن نیچه یکی از فیلسوفانی بود که با خدا به شدت درافتاد، با نهیلیسم مرگ خدا را اعلام نمود. اما، نتوانست خدای پوچ را بکُشد. برعکس خدای انتقامجو و کینهتوز نیچه را آنقدر فشار داد تا بالاخره دیوانهاش کرد. خلاصه کلام؛ هر انسانیِ عاقل و نترس که با خدا درافتاد، عاقبت خدا یا مستقیم، یا توسط پیامبرانش از او انتقام گرفت؛ اکنون این انتقامجویی شدت گرفته است، همه روزه انسانهای زیادی به واسطه جلادان خدا گردن زده میشوند. خدا فقط انسانهای بیعقل و ترسو را دوست دارد، انسانهای را دوست دارد که در برابر او خم شود و هیچ سوالی نپرسد. خدا از آدمهای که میپرسد متنفر است، بخاطریکه «پرسش تقوای تفکر است». پرسش اساس فلسفه است، پرسشهای فلسفی علم را گسترش داده و علم دوباره پرسشهای فلسفی خلق کرده است. خدا با انسانهای که میپرسد میانهی خوبی ندارد. وا بهحال انسانهای که پرسشهای عمیق را مطرح میکنند، پرسشهای که بالاخره به یک نقطه میرسند؛ پاسخی در کار نیست، یعنی نیست!
نظرات
ارسال یک نظر