دانشگاه
یکم) بهجای مقدمه؛ از روستایی دوردست و از میانِ مردم روستایی با عقاید و قواعدِ سختِ سنتی آمدهبودم تا در دانشگاه درس بخوانم، متعلق به اجتماعی بودم که نهادِ دانشگاه برایشان زیاد شناختهشده نبود، ولی من از وقتی که بهدلیلِ مشکلات اقتصادی نتوانستم همانندِ دیگر همصنفیهایم سالِ آخر مکتب را برای درسهای آمادگی کانکور به شهرها بروم، رفتم به یکی از قریههای دوردست معلم شدم و معلمی فرصتی به من دست داد تا از کتابخانهی کوچک مکتب استفاده کنم که باعث شد سرم بیش از هروقتِ دیگر پُر شود از رفتن به دانشگاه و خیالِ تغییر. در روزهای نخست وقتی وارد دانشگاه شدم تقریباً 200 دانشجو از پنج رشته علوم اجتماعی در دانشگاه بامیان در یک صنف یکجا درسهای عمومی را شروع کردیم و تعداد زیادی از دانشجویان بدون چوکی در آخر صنف ایستاد میماندند؛ صنفی که در آن درس میخواندیم معروف به «خانه علم» بود.
سمستر دوم صنفها جدا شد و هر رشته در صنفِ جداگانه. در صنفِ جامعهشناسی دخترها و پسرها تقریباً همه روستایی بودیم. صف پسرها و دخترها جدا بود، اما یکی از همصنفیهایم متفاوت از همه بود؛ دختری که انگار خودش را از بندِ ساختارها و سنّتهای سخت رهانیده بود، آمد در صف پسرها کنارم نشست و گفت: «برای من جنسیّت مهم نیست، تو که مشکل نداری اینجا بنشینم؟ گفتم: نه، راحت باش». اولین نشانهی تغییر را احساس کردم، با خودم گفتم که دانشگاه جای برای تغییر است. از همان روزهای نخست با خودم میگفتم دانشگاه جای برای یادگرفتن نیست، بلکه جایی است آدمها در آن خالی میشوند، خالی از همهی آن باورها، ایستارها و هنجارهای که اجتماع در فرد از کودکی درونی کرده است. با خودم میگفتم که دانشگاه جایی برای رهایی است، با شوق مطالعه میکردم و دایم خودم را بهچالش میکشیدم. تااینکه در یکی از روزها همان دخترِ متفاوت صنف ما برایم پیام گذاشت که «خودکشی» میکند. تاآنزمان من که از خودکشی چیزی نمیدانستم و چیزی هم درباره خودکشی نشنیده بودم، زیاد جدی نگرفتم و برایش نوشتم که «زندگی بهتر است از مرگ.» و پرسیدم که چرا همچون کاری میکند؟ نوشت: «مجبورم!» و او دو روز بعد خودکشی کرد.
بعدها متوجه شدم که دخترِ متفاوت صنفِ ما را دانشگاه کشته است، یعنی مجبورش کرده بود تا به زندگیاش پایان دهد؛ استادان و کارمندان دانشگاه و آن رویهای که در دانشگاه عام بود او را مجبور کرده بود تا خودش را برای همیشه از دانشگاه فارغ کند. و بعد، در کابل(1396) شاهدِ خودکشی «زهرا خاوری» بودیم؛ دانشجوی که نهادِ دانشگاه کابل او را کُشت. بعداز چهار سال دانشجویی، وقتی از دانشگاه فارغ شدم، دیگر نه خیال تغییر در سرم بود و نه انگیزه رهایی، در چهارسال دوره دانشجویی به درسگفتارهای گوش دادم که دلم از درس و دانش بد شد، به سخنانِ استادانی گوش دادم که چیزی جز دشنام و تحقیر بلد نبوند. از دانشگاه نفرت پیدا کرده بودم و نهادِ دانشگاه را بهتر از مدارسِ مذهبی که سرباز-طلبه برای گروه طالبان تربیت میکنند، نیافتم. بهراستی که چه استعدادهایی را در دانشگاهها کشتند.
دوم) این پرسش برایم خلق شده بود که آیا تمامِ دانشگاهها چنین کارکرد و بیرونداد دارند؟ یا که تنها در افغانستان دانشگاهها دچار چنین آفت شده است؟ اگر تنها در افغانستان چنین است، چه عوامل باعث این کژکارکردی شده؟ راه دیگرکه از مسیرِ دانشگاه نگذرد، برای تغییر و رهایی است؟ یکی از کتابها، و در واقع ایدهای که در این رابطه برای من جذاب بود، و تا حدی پاسخ پرسشهای بالا را در آن میتوان یافت، کتابِ «ایدۀ دانشگاه» از کارل یاسپرس، فیلسوفِ اگزیستانسیالیست آلمانی است. از نظر یاسپرس دانشگاه، نخست باید «ماهیت حیات فکری را بهطور کلی» در نظر بگیرد، زیرا دانشگاه یکی از اشکال «تحقق اندیشه» است. سه بخشِ عمده کتابِ ایدۀ دانشگاه شامل؛ حیات فکری، اهداف دانشگاه، ملزومات وجود دانشگاه میباشد.
یاسپرس با ایده دکارتی و بیکنی «علم به منزله امری سودمند» موافق نیست، زیرا به نظر او «اولاً فناوری فقط یک حوزه در قلمرو گسترده امکانهای بشری است. ثانیاً کشفیات بنیادین بزرگ با توجه به سودمندی عملیشان انجام نشدهاند.»(ص 36) چیزی که در دانشگاههای افغانستان معلوم نیست، این است که علم به منزله امر سودمند تعریف شده است یا فراتر از سودمندی. البته یاسپرس با ایده «علم، غایتی در خود» نیز برخوردی انتقادی دارد، زیرا اگرچه «علم غایتی در خود است، به این معنا که مبین عطش بنیادی و ابتدایی انسان به دانش است، این عطش دانش ذاتاً بر هرگونه ملاحظه فایدهمندانه مقدم است.»(ص 37) اما، با سوء فهم این ایده، «این شعار به اشتباه به منزله تأییدکردن ارزش ذاتی هر کشفی در امور واقع، به هر روشی و توسط هر کسی که انجام شود، تلقی شده است» (ص 38) و نتیجه چنین امری، سوءشهرت برای علم بوده است: «ادعا شده که علم به هر اربابی خدمت میکند؛ که علم روسپی است؛ که روح را از میان میبرد؛ که خط تولیدی بیاعتنا نسبت به قلب انسان است؛ که تقلایی بیهوده است.» (ص 39). اگر حالا اندکی به ایدۀ یاسپرس درباره دانشگاه تأمل نماییم، تا حدی میتوانیم وضعیت دانشگاههای افغانستان را نیز در این آیینه ببینیم که چقدر نامطلوب است.
چنانچه «کارل دبلیو. دویچ» ویراستار انگلیسی کتابِ ایدۀ دانشگاه در یادداشتی در آغاز کتاب، درباره یاسپرس و کتاب ایده دانشگاه مینویسد: «کارل یاسپرس کتاب ایده دانشگاه را در پایان دیکتاتوری هتلر و بعداز شکست آلمان در جنگ جهانی دوم نوشت، پس از آنکه بدترین فجایع از بیرون و درون بر سر دانشگاههای آلمان آوار شد. نابودی بیرونی در میان ویرانی شهرهای آلمان مشهود بود. انهدام درونی کمتر آشکار، اما بدتر بود. این انهدام را میتوان در خاطرهی هزاران دانشجویی جستجو کرد که آثار کانت را رها کرده بودند تا به سخنرانیهای «گوبلس»_ از نزدیکترین افراد هتلر و وزیر تبلیغات و روشنگری رایش سوم_ و چکمهکوبیدنهای گارد ویژه گوش دهند؛ استادانی که مشتاقانه تبلیغات ملیگرایانه و نژادی را باور کرده بودند، معیارهای تفکر انتقادی را رها میکردند.»(ص11)
این تجربهی زیستهی یاسپرس برای ما افغانها بهتر قابل درک است؛ فروپاشی نظامِ ضدِ دانشگاهی جهادیهای بنیادگرا و بعد گروه طالبان، ریشههای دانش و دانشگاه را در افغانستان خشکاند. دانشگاهها در کُل ویران شد و دانش از این سرزمین رخت بست و همانند میلیونها انسانِ بدبختِ افغانی آواره شد، همانطور که شهرهای افغانستان و انسانِ افغانی نابود و ویران شدند، دانشگاه نیز نابود شد. اما، بیشتر از ظاهر و تعمیر، نهاد دانشگاه از درون آسیب دید؛ دانشگاه خالی از ایده شد، چنانچه که اکنون بعداز نزدیک به دو دهه تجربه دمکراسی و ارزشهای مدنی، کارگزاران سیاسی و تئوریسینهای افغان، عدالت را در سهمیهبندی کانکور تعریف کرده و نظام دانشگاهی را بر مبنای تفکیک قومی نهادینه میکند، دقیقن همانندِ دوره حاکمیت فاشیسم در آلمان که مبنای همهچیز و حتا در دانشگاهها نژاد بود و عملن تفکیک نژادی صورت میگرفت، در دانشگاههای افغانستان نیز تفکیک نژادی/قومی صورت میگیرد و نمرات کامیابی، امکانات تحصیلی، آگاهی و دانش براساس قومیّت تقسیم میشود.
سوم) بهجای نتیجهگیری؛ دانشگاههای افغانستان از کارکردِ نهادیشان فاصله گرفتهاست، دانش تولید نمیکند که هیچ، بلکه تا حدی میتوان ادعا کرد که دانشگاهها تبدیل به تعمیرها و یک تعداد آدمهای سرگردان، وقتگذران و بیکاره شدهاست. این ادعا را میخواهم با ایدهای از مراد فرهادپور، نویسندهی ایرانی بهبررسی بگیرم. فرهادپور در مجموعهی از مقالاتی که زیر عنوانِ «پارههای فکر» در قالب کتاب چاپ و نشر شدهاست، در پیشگفتارِ «پارههای فکر؛ هنر و ادبیات» بحثی را درباره فکرکردن و زندگی کردن یا پیوندِ واقعیت اجتماعی با دانش مطرح میکند، اینکه «فکرکردن و زندگی، به ویژه در عصر ما، عمدتاً از طریق سه میانجی یا گرهگاه به هم میرسند: سیاست، ادبیات(یا بهطور کلی هنر)، و دانشگاه (یا آکادمی به مفهوم گستردهاش).»(ص 8)
فرهادپور معتقد است که از میان این سه میانجی یا گرهگاه فکر و زندگی، عرصهی سوم یعنی دانشگاه (آکادمی) در غرب تنوع، نفوذ، اهمیت، قدرت و گستردگی بس بیشتری دارد. با رشد و تکثر انواع دانشگاهها، و تبدیل شدن به کمپانی و شرکتهای تولیدکننده، توزیعکننده و مصرفکننده تکنولوژی و علم در ابعاد غولآسا و سودآور، با سیاستزدایی از جامعه، و ادغام هنر و ادبیات در دانشگاهها برای گسترش صنعتِ فرهنگ، دانشگاه تنها عرصهای است که در آن میتوان توأمان زندگی و فکر کرد. از نظرِ فرهادپور، این رابطهی فکر و زندگی با میانجیبودن دانشگاه میان فکر و زندگی در ایران برعکس غرب است؛ «اگر در غرب نمیتوان بیرون از آکادمی فکر کرد، یا مهمتر از آن، فکرکردن را به بخشی از زندگی واقعی و روزانه بدل ساخت، در ایران وضع تا حد زیادی برعکس است؛ در اینجا چه خودِ فکر و چه گرهخوردن آن با زندگی اساساً فقط بیرون از دانشگاه رخ میدهد. اگر زندگی دانشجویی و پیوند ذاتی و تاریخی آن با دو عرصههای دیگر را کنار بگذاریم، آنگاه برای تولید و تداومِ حیات فکر، دانشگاه یکی از نامناسبترین اکو-سیستم ها است.»(ص 10).
اگر اینجا از مفاهیم یاسپرس کمک بگیریم، طبق دیدگاه فرهادپور، دانشگاه در ایران همان روسپیای است که در اختیار دولت و نظام است. از اینکه دولت و نظام سیاسی ایران از قدرتِ ایدئولوژیک بسیار بالایی برخوردار است، نهادِ دانشگاه را در اختیار خود گرفتهاست و این عرصه را برای تولید فکر و پیوند فکر و دانش با زندگی و واقعیتهای اجتماعی در جامعه محدود میکند. ولی بازهم دانشگاه محور است، اگر در درون دانشگاههای ایران فکر تولید نمیشود و دانش را با زندگی و واقعیتها پیوند نمیدهد، اما همچنان این ظرفیتِ را در خود دارد که در واکنش به خود فکر تولید کند، یعنی نیروهای فکری در بیرون از دانشگاه و در تقابل با ایدئولوژیای که دانشگاه برای جامعهی ایرانی عرضه میکند، فکر و دانش تولید کند. حالا میخواهم این پرسش را مطرح کنم که با درنظرداشتِ دیدگاهِ فرهادپور، دانشگاههای افغانستان در چه وضعیتی قرار دارد؟ همچون آکادمی/دانشگاه در غرب، گرهگاه و عرصهی برای پیوندِ فکر و زندگی یا واقعیت و دانش است؟ یا همچون دانشگاههای ایران که اگر تولید فکر نمیکند، اگر فکر و دانش را با زندگی و واقعیت جامعهی پیوند نمیدهد، عرصهی برای تقابل با فکر و دانش، و در واقع، روسپیای در اختیار دولت و نظام سیاسی است؛ آیا دانشگاههای افغانستان نیز از چنین موقعیت، قدرت، و کارکرد برخوردار است؟ اگر بپذیریم که دانشگاههای افغانستان نمیتوانند فکر تولید کنند و فکر را با زندگی یا دانش را با واقعیت جامعهی افغانی پیوند داده نمیتواند، پس بیرون از دانشگاه چگونه فکر تولید کرد و فکر را به واسطهی کدام گرهگاه یا عرصه با زندگی و واقعیتهای اجتماعی پیوند داد؟ عرصههای جایگزینِ دانشگاه در افغانستان کدام عرصه است؟ اصلاً با دانشگاهها در افغانستان چگونه کنار بیاییم؟ نه این روسپی برای دولت و نظام سیاسی لذتبخش است، و نه عرصهی مستقل و قدرتمند که حداقل برای کارگزاران خصوصی تولید دانش و صنعت کند، و نه در حدی از قدرتِ تولیدِ ایدئولوژی برخوردار است که برعلیه آن و در واکنش با آن فکر و دانش تولید شود. با این نهادهای استعدادکُش چه باید کرد؟
منابع:
1. فرهادپور، مراد، پارههای فکر(هنر و ادبیات)، تهران، طرح نو، 1387.
2. یاسپرس، کارل، ایدۀ دانشگاه، ترجمۀ مهدی پارسا، تهران، انتشارات ققنوس، 1395.
نظرات
ارسال یک نظر