مقاومت علیه تغییر
بنیادگرایی
اسلامی (چارچوب نظری)
خلافت اسلامی
اکنون یکی از موانع در برابرِ تغییرات
اجتماعی در افغانستان، بنیادگرایی است. بنیادگرایان خواهان برقراری حکومت اسلامی
در قالب خلافت و امارت اسلامی است. خلافت مفهوم محوری در بحث سیاسی مسلمانها است.
در بررسی اندیشه سیاسی در اسلام، این مفهوم در درجه اول مربوط است به مسئله تعریف
رهبری سیاسی در جامعهی اسلامی. بعداز وفاتِ پیامبر اسلام، جانشین او _رهبر مذهبی
و سیاسی مسلمانها_ خلیفه خوانده میشد و نظام سیاسی مسلمانها هم نظام خلافتی
بود. نقش خلافت در
تاریخ سیاسی اسلام خیلی برجسته است؛ در زمان خود پیامبر اسلام، مسئله اقتدار سیاسی
ساده بود که در شخص پیامبر خلاصه میشد. در آن زمان، مبنای وحدت امت، نه بیانات و
اظهارات پیامبر اسلام، بلکه خود وی بود. در طول این دوره دال برتر امت اسلامی، نه
دین یا سنتِ اسلامی، بلکه شخص پیامبر
اسلام بود. در واقع، زمانی که پیامبر زنده بود، آنچه میگفت و انجام میداد اسلام
بود. مرکزیت خلافت
به عنوان منبع اقتدار و مشروعیت، با وفات پیامبر اسلام شکل گرفت. وفات پیامبر
موجب شد که اسلام نهادینه شود. اجتماع سیاسی مسلمانها برای اینکه هویت خود را پس
از وفات پیامبر حفظ میکرد، میبایستی آن را نهادینه مینمود؛ یعنی نقطه مرکزی آن
اجتماع، از قانونگذار به قانون تغییر یافت.
بنابراین، پیدایش خلیفه متضمن به رسمیت شناختن مفهوم
اسلام، به عنوان دال برتر میباشد. تنها با غیبت پیامبر است که «اسلام» به نقطه
مرکزی اجتماع مسلمین تبدیل میشود. اکنون این خود اسلام است که به اجتماع مسلمانان
انسجام میدهد و خلیفه نیز با سعی در تثبیت اقتدار خود به عنوان جانشین، دال برتر
را ترویج و قاعدهمند میسازد. اما، با اینوجود خلافت در عمل نتوانست غیبت پیامبر اسلام
را از یاد ببرد و از آنجا که اقتدار جانشین، به اندازه اقتدار شارع اول نبود، بروز
اختلاف درباره شرایط جانشین و خلیفه، موجب تضعیف مضاعف آن گردید. دقیقاً به همین دلیل،
در سراسر تاریخ اسلام، خلافت هیچگاه مرکز قدرت سیاسی نبود. با اینهمه، خلیفه
دارای موقعیت ایدئولوژیکی بود و تا زمانیکه بر سر کار بود، خلافت مرکز دستگاه
سیاسی مسلمین به شمار میرفت و اسلام به عنوان دال برتر با حکومت پیوند داده میشد.
و همینطور به لحاظ تاریخی نیز سیاست در اندیشه فیلسوفان اسلامی خوانشهای جدید را به
خود گرفت. فارابی
حوزه سیاست را در اسلام
از بحثهای کلامی فراتر برد و اندیشههای فیلسوفان یونان را نیز بر آن اضافه نمود.
اما، در قرن چهارم هجری قمری، مشکویه رازی گام بلندِ دیگری برداشت و مرزهای تازه
را به روی اندیشمندان مسلمان گشود، که بعداً نصیرالدین طوسی و نظام الملک از
دیدگاه رازی استفاده کرد و بنیادِ سیاستنامهنویسی را در تمدن اسلامی گذاشتند. و
همینطور غزالی در نصیحهالملوک از این نگرش کار گرفت. مشکیوه رازی حوزه جدید را
گشود که در آن بحثِ خلافت اسلامی را مورد بررسی قرار داد، در این حوزه جدید
پیشاپیش این مسئله باز شد که نه دولتداری در خلفای مسلمان خلاصه میگردد و نه
دادگری، و نه هنرِ حکمروایی منحصر به مسلمانان میباشد. این بینش، گر چه از مباحث
نظری فروکاست و رشد فلسفه سیاسی را در میان مسلمانان متوقف نمود، ولی به آن بابِ حکمت
عملی را گشود که میتوان آن را هنر سیاسی نامید. مشکویه به سیاست دیدِ اخلاقی
داشت؛ پادشاه الگوی او هم حکیم بود و هم دیندار، حفیظ منصور از قول مشکویه رازی
مینویسد: «حکیم و پادشاه پارسیان، اردشیر [بابکان] گفته است که دین و پادشاهی
برادران همزادند که یکی جز به دیگری کمال نمییابد. دین پایه است و پادشاه پاسبان،
و آنچه پایه ندارد در معرض ویرانی است و آنچه پاسبان ندارد در معرض تباهی.»[i]
با اصرارِ مصطفی کمال آتاتورک در سال 1924م، مجلس کبیر ترکیه نهادِ خلافت را لغو اعلان نمود.
اما، لغو خلافت اسلامی در واقع سرآغاز احیای اندیشه سیاسی اسلامی در عصر جدید بود.
از نظرِ حمید عنایت؛ بحرانی که بر سر الغای خلافت شکل گرفت، یک نتیجه فرعی عقیدتی
به بار آورد: یعنی اندیشه حکومت اسلامی را
به عنوان علیالبدل خلافت مطرح کرد، چه خلافت تصریحاً یا تلویحاً - نه فقط از سوی
طرفداران جدایی دین از سیاست ترکان، بلکه از سوی مسلمانانی که دیدگاههای مختلف و
متباعدی داشتند، نظیر عبدالرزاق، رشید رضا و علمای الازهر غیر قابل احیا اعلام شده
بود، به زودی این اندیشه حکومت اسلامی در کانون اندیشه دینی- سیاسی قرار گرفت.[ii]
بابی سعید، لغو خلافت از سوی آتاتورک را موجب از میان رفتن
آن نقطه مرکزی میداند که هویت جهانی مسلمانان، حول آن سازمان مییافت. به نظر او،
استدلال اصلی مصطفی کمال در لغو خلافت این بود که در شرایط دنیای جدید، تنها دولت
ملی مشروعیت دارد، در حالیکه خلافت یک نهاد سیاسی بوده و فقط در پرتو یک دولت
متحد مسلمان معنی پیدا میکند که در حال حاضر عملاً ممکن نیست. سعید به بررسی
واکنشهای مخالف و موافق در دنیای اسلام نسبت به لغو نهاد خلافت میپردازد. و
معتقد است که مخالفان خلافت، با لغو این عنصر اساسی، اسلام را از تحت اقتدار دولتی
بیرون کشیدند و این کار آنان به فعالسازی مجدد اسلام انجامید؛ به این معنا که
برای باز تفسیرکردن دال برتر اسلام، محدودیتهای قواعد و برنامههای نهاد خلافت از
میان برداشته شد. جداسازی اسلام از دولت زمینهی شد تا یک گفتمان هژمونیک به وجود
آید و دولت نیازی به سازگاری با اسلام نبیند.[iii]
نظرات
ارسال یک نظر