ترس از خیابان و زوالِ آینده

به‌جای مقدمه
 آینده در ادامه‌ی گذشته قرار دارد که وضعیتِ اکنون را نیز دربرمی‌گیرد. آینده در واقع همان دیروز و امروز است که در فردا و پس‌فردا به واقعیت تبدیل می‌شود و تا دیروقت‌ ادامه می‌یابد، مگر این‌که یک رخداد یا گسست در وضعیتِ اکنون اتفاق بیفتد و در آن‌صورت ما آینده‌ی متفاوت از گذشته را از اکنون آغاز خواهیم کرد. اگر در وضعیتِ اکنون منفعل باشیم، فرصت‌های که داریم از کنار آن بی‌تفاوت بگذریم و از ترس به گوشه‌ی بخزیم تا تجربه‌ی گذشته همچون هیولا بیاید وضعیت اکنون را ببلعد، بدون شک خیلی زود دچارِ زوالِ آینده نیز خواهیم شد. آینده در نسبتی پیوسته با اکنون و گذشته ساخته می‌شود و حیاتی مستقل ندارد. ما همواره در اکنون هستیم، نه در گذشته و نه در آینده. اما این «در اکنون بودن» زمانی درک‌پذیر می‌شود که در نسبتی با گذشته و آینده قرار ‌گیرد. با آن‌که نمی‌توانیم توأمان در یک لحظه‌ی خاص در گذشته، اکنون و آینده باشیم، ولی لازمه‌ی زمانی آن است که نسبت گذشته و آینده را با وضعیت اکنون تحلیل نماییم و آینده را در اکنون رقم بزنیم. اکنون و آینده در پیوست به گذشته ادامه دارد و جداشدنی نیست، مگر با یک گسست و رخداد.
آلن بدیو معتقد است که رخداد در هر یک از این چهار عرصه‌ اتفاق می‌افتد تا «حقیقت» را آشکار نماید. چهار عرصه‌ی که رخداد در آن اتفاق می‌افتد، عبارت از عرصه‌ی علم، سیاست، هنر/ادبیات و عشق است. بدیو هر یک از این عرصه‌ها را یک صحنه‌ی رخداد در نظر می‌گیرد و معتقد است که حقیقت با دانش و معرفت درک و شناخته نمی‌شود، بلکه رخداد است که به درک و شناختِ حقیقت منجر می‌شود. چرا که حقیقت پس از رخداد آشکار می‌شود، و رخداد همان گسست از یک وضعیّت است. بنابراین، وضعیت اکنونِ جامعه‌ی ما در عرصه‌ی سیاست، در پیوستِ فرآیند شکل‌گیری و نهادینه‌شدنِ سیستم تقلب قرار دارد. انتخابات در عرصه‌ی سیاست به مثابه‌ی رخداد عمل می‌کند و می‌بایستی پس از هر انتخابات وضعیت سیاسی دچار یک گسست شود. یعنی پس از هر انتخابات می‌بایستی تغییراتی در سیاست بیاید و حقیقت‌های پنهان آشکار شود، ولی چنین نشده است. انتخابات نه تنها به مثابه‌ی رخداد عمل نکرده، بلکه بیش‌تر از قبل حقیقت‌ها را پنهان نموده و وضعیت را پیچیده‌تر، بحرانی‌تر و رازآلودتر نموده است. انتخابات نه تنها در فرآیند تکرارِ فساد و تقلب گسست ایجاد نکرده، بلکه به آن شدت بخشیده و گذشته را با اکنون و آینده‌ی بحرانی پیوند زده است. بنابراین، این تقلب و بحرانِ انتخاباتی اکنون از بی‌تفاوتی دیروز و گذشته‌ی بحرانی می‌آید.
گذشته
 در یک بازه‌ی زمانی معین، هر گاه سخن از سیاست و به‌خصوص پروسه‌ی انتخابات است، بدون شک در ادامه سخن از تقلب نیز است.  از سال 2001م، به بعد هر گاه در افغانستان انتخاباتی برگزار شده، در ادامه تقلب نیز دغدغه‌ی جمعی بوده است. در انتخابات ریاست جمهوری 2014م، تقلب تا آنجا وضعیت را به بحران کشاند که فروپاشی وضعیت و در واقع زوال آینده حتمی شده بود. چنانچه موج مهاجرت به اروپا شدت بحران و بن‌بست انتخاباتی را به خوبی برای ما درک‌پذیر می‌کند. بحرانِ انتخابات 2014م، در نهایت وزیر خارجه آمریکا را به افغانستان آورد تا نسخه‌ حکومت وحدت ملی را عرضه کند. حکومت وحدت ملی نه تنها راه‌حل بحران نبود، بلکه تبدیل به بحران دیگر شد. شاید عواملی بسیاری را بتوانیم در رابطه به بحران انتخابات 2014م، و بن‌بستِ حکومت وحدت ملی برشماریم، ولی آنچه در این نوشته بر آن تمرکز دارد، کنار کشیدن مردم است. در واقع مردم پشتِ رخدادهای  انتخابات را خالی کردند و گذاشتند که هر تقلبی که امکان‌پذیر است را با حق انتخاب و حق رأی‌شان انجام دهند. مردم خودشان را از سیاست کنار کشیدند و به گوشه‌ی رفتند و در نقش تماشاچی ظاهر شدند.
حکومت وحدت ملی یک بحرانِ تمام‌عیار بود، ولی در واکنش به این بحران که مقاومت و حضور مردم را می‌طلبید، خیابان‌ها از مقاومت و حضور مردم خالی بود. مردم گذاشتند که تقلب سرنوشت‌شان را رقم بزند. مردم اجازه دادند که تقلب بخشی از سیاست شود. مردم به زنده ماندن در سایه‌ی تقلب راضی شدند. در نتیجه تقلب بخش بدیهی سیاست در افغانستان شد که انتخابات پارلمانی 28 میزان 1397 عیان‌ترین شکلِ تقلب را به نمایش گذاشت و در واقع ابتذال سیاسی بیش نبود. مردم با کنار کشیدن و در نقش تماشاچی ظاهرشدن، به نوعی از تقلب حمایت کردند و باعث ترویج ابتذال شدند. بهتر آن است که بگوییم مردمی که از حق رأی خود استفاده نمی‌کنند، یا اگر از حق رأی خود استفاده می‌کنند و بعداز آن از رأی خود محافظت نمی‌کنند و خودشان را از صحنه سیاست و خیابان کنار می‌کشند، چنین مردمی سزاوار زندگی در بن‌بست و بحران هستند؛ یا به نوعی چنین مردمی خودشان بحران هستند.
در دوره حکومت وحدت ملی، جنبش‌های اجتماعی همچون جنبش تبسم، جنبش روشنایی و جنبش رستاخیز شکل گرفت که در نهایت به هیچ نتیجه‌ی نرسیدند. این جنبش‌ها خواست قومی داشتند و در نهایت شکاف‌های اجتماعی را عمیق‌تر و وضعیت را پیچیده‌تر نمودند. اما انفجاری که جنبش روشنایی را متلاشی نمود و بیش از 100 انسان را در سکوت ابدی خواباند، یک اخطار آشکار در پاسخ به صداهای پراکنده قومی بود. جنبش روشنایی یک پی‌آیند خطرناک داشت، یعنی بعداز آن ترسِ انتحار و انفجار پای مردم را از خیابان‌ها کوتاه کرد و خیابان‌ها خالی از مردم شدند. خیابان‌های که می‌بایستی اکنون صحنه‌ی اعتراض‌های گسترده علیه تقلب باشند و انبوهی از مردم را در خود جای دهند تا از فروپاشی وضعیت اکنون و زوال آینده جلوگیری نمایند.
 اکنون
صبحی روز جمعه 8 قوس، آفتاب تازه از دودی ذغال سنگ که شب از بخاری‌های ترکی برآمده بود و آسمان دشت برچی را پوشانده بود، عبور کرده و زمینِ دشت برچی را لمس نموده بود که صدای بلندگوهای تظاهرات‌کنندگان بلند شد. یک گروه از تظاهرات‌کنندگان از دشت برچی به‌طرف میدان شهید مزاری و پل‌سوخته در حرکت بودند. جلو این گروه از تظاهرات‌کنندگان، محمد محقق یکی از رهبران قومی هزاره قرار داشت که روزگاری وقتی جلو جمعیت اعتراض‌کنندگان راه می‌افتاد، دیگر آن جمعیت قابل شمارش نبود. محقق داخل موتر زره نشسته بود و از دنبال موترهای زره، تعداد اندکی از هواداران محقق علیه تقلب شعار می‌دادند. این گروه از تظاهرات‌کنندگان به رهبری محمد محقق به آسانی قابل شمارش بود، چرا که بیشتر از 100 نفر نبودند. بعداز چند دقیقه‌ی گروه دوم از تظاهرات‌کنندگان از دشت برچی راه افتادند. محمد کریم خلیلی یکی دیگر از رهبران قومی هزاره که روزگاری همچون محقق جمعیت انبوهی از تظاهرات‌کنندگان را رهبری می‌نمود، پیاده جلو جمعیت اندکی راه افتاده بود. تعدادِ تظاهرات‌کنندگانی که دنبال خلیلی قرار داشتند بیشتر از گروه اول نبودند. در عین‌زمان از خیرخانه و قسمت‌های دیگر شهر کابل نیز گروه‌های قومی دیگر به حمایت از تیم ثبات و همگرایی، علیه تقلب گسترده و سیستماتیک به نفع تیم دولت‌ساز به رهبری محمداشرف غنی تظاهرات نموده بودند و به سوی چوک فواره آب(جلو ارگ) راه افتاده بودند. نزدیک ظهر وقتی همه‌ی تظاهرات‌کنندگان از ساحات مختلف شهر کابل و از گروه‌های قومی مختلف به مقصد نهایی‌شان رسیدند، تعدادشان به هزار نفر هم نمی‌رسید.
وقتی شبکه‌های اجتماعی را مرور می‌کردم، بعضی از کاربران شبکه‌های اجتماعی به شوخی نوشته بودند که؛ «امروز شش‌ها نفر تظاهرات کرده‌اند!». طرفداران تیم دولت‌ساز این عدم اشتراک مردم را نشان حمایت از تیم دولت‌ساز به ریاست محمداشرف غنی تفسیر می‌کردند. اما واقعیت چیزی دیگر است. این‌که مردم می‌ترسند. مردم از اعتراض‌های خیابانی می‌ترسند. مردم در هیچ طرفی نیستند. اصلاً مردم هیچ نیستند. مردم در دوره ریاست جمهوری محمداشرف غنی در خیابان‌های کابل سلاخی شدند و اعضای بدن‌شان را انتحار برد و برای ابد گم شدند. یعنی در دوره حکومت وحدت ملی بیش از هر وقت دیگر ترس از انتحار و انفجار بر مردم حاکم بوده است. ترس انفجار و انتحار در همه‌ی بخش‌های زندگی مردم رسوخ نموده است و این ترس مردم را از نفس کشیدن در خیابان ممنون نموده و پس زده است. این همگانی‌شدن ترس مردم را از کنش‌های جمعی دور نموده و  به روایت دیگر، در شرایط کنونی مردم افغانستان به واسطه ترس در خلوت کشیده‌ شده‌اند. بنابراین، وضعیت سیاسی پیش‌آمده در اکنون، برآیند و یا ادامه‌ی گذشته‌‌ی است که مردم به دلیل ترس، از خیابان دور نگه‌داشته‌اند.
 تظاهرات 8 قوس به معنای اعلان رسمی بحران انتخابات 6 میزان از سوی تیم ثبات و همگرایی به ریاست عبدالله عبدالله، در یک تصویر دیگر بحران وجود مردم نیز بود. یعنی مردم با کنار کشیدن، وجود و حضور خودشان را در سیاست انکار کردند. اعلان نتیجه انتخابات 6 میزان در نبود مردم عملاً به بن‌بست رسیده و  کشور درگیر یک بحران سیاسی و توأم با بحران اجتماعی و اقتصادی است. چنانچه بازارِ کار و تجارت در حالتِ تعلیق قرار دارد و مردم نمی‌دانند که از دلِ این انتخابات چه بیرون می‌آید و فردای پس از انتخابات چه وضعیتی در انتظارشان است. خیابان‌های کابل در روز تظاهرات 8 قوس، تصویر وضعیت اکنونِ افغانستان است. این بحرانِ اکنون ادامه‌ی روز انتخابات 6 میزان است، و انتخابات 6 میزان ادامه‌ی انتخابات پارلمانی و همین‌طور...
روز 6 میزان خیابان‌های کابل و ولایت‌های دیگر خالی از مردم بود. سربازان اردو، پولیس و امنیت ملی با تانک‌ها و رنجرهای نظامی خیابان‌ها را در کنترل خود داشتند تا امنیت را تأمین نمایند و مردم بدونِ ترس از نفجار و انتحار به پای صندوق‌های رأی بروند و از «حق انتخاب» که قانون اساسی آن را به رسمیت شناخته است، به نفع دمکراسی و حکومتِ مردمی استفاده کنند. اما مردم به دلیل ترس از خیابان در انتخابات اشتراک نکردند و از 25 الی 30 میلیون شهروند افغانستانی، فقط 1 الی 1،5 میلیون آن رأی دادند. این عدم استفاده از حق انتخاب به معنای دوری جستن از سیاست نیز تلقی می‌شود. واقعیت این است که مردم در روز 6 میزان عملاً به دموکراسی پشت کردند و به گوشه‌ی خانه‌های خود خزیدند تا مبادا خونی از بینی‌شان بریزد. رخدادهای همچون «جنبش روشنایی» برای مردم یک امر را روشن کرده بود؛ این‌که خیابان‌های افغانستان جایی برای نمایش قدرت مردمی نیست.
آینده
روز انتخابات از دوستانم پرسیدم که رأی داده‌اند یا نه؟ خیلی‌ها رأی نداده بودند و دلیل‌شان هم این بود که هیچ فایده‌ای ندارد و یک رأی‌شان هیچ تأثیری در بهتر شدنِ وضعیت نخواهد داشت. در روز تظاهرات 8 قوس از بسیاری کسانی که طرفدار تیم ثبات و همگرایی بودند، پرسیدم که چرا در تظاهرات شرکت نکرده‌اید؟ می‌گفتند که اشتراک من در تظاهرات هیچ فرقی با عدم اشتراک من ندارد. غافل از این‌که هر یک از همین افراد را کنار هم بگذاریم در نتیجه میلیون‌ها رأی‌دهنده، میلیون‌ها تظاهرات‌کننده و در واقع یک جریان سیاسی_اجتماعی را شکل می‌دهند. جامعه و اجتماع مجموعه‌ی همین تک تک آدم‌های است که فکر می‌کنند بودن و نبودنِ شان هیچ تأثیری بر روندهای بزرگ ندارد. اما در حقیقت اشتباه می‌کنند. در دانشگاه به دانشجویانم پروژه‌های صنفی داده بودم، وقتی پرسیدم که چه کسی کارش را انجام داده؟ تعداد اندکی انجام داده بودند و بیشترشان هیچ کاری نکرده بودند. پرسیدم که چرا پروژه‌های تان را انجام نداده‌اید؟ گفتند که؛ «هیچ امیدی نیست که این درس خواندنِ ما فایده داشته باشد. با این وضعیتی که جریان دارد از کجا معلوم که فردا چه می‌شود. به چه امید درس بخوانیم...» ناامیدی نسبت به آینده در همه‌ی سطوح جامعه دیده می‌شود. بیشتر از یک سال است با کسانی که قصد مهاجرت را دارند، مصاحبه می‌کنم. یکی از پرسش‌ها مربوط به امید به آینده افغانستان است. تقرییاً همه‌ی کسانی که قصد مهاجرت دارند یا در مسیر مهاجرت قرار دارند، هیچ امیدی به آینده‌ افغانستان ندارند. وقتی در بازار می‌رویم دکان‌ها و سوپر مارکیت‌ها می‌بینیم که خالی است. کسی سرمایه‌گذاری نمی‌کند. تقریباً امید به آینده صفر شده است. وقتی بحران‌های همچون اعلان نتیجه انتخابات ریاست جمهوری به وجود می‌آید، بیشتر از قبل امید به آینده از بین می‌رود. ما در وضعیتِ اکنون، اما برای آینده زندگی می‌کنیم. ولی تصویر آینده افغانستان در نسبت با گذشته و وضعیت اکنون به شدت تاریک و ناامیدکننده است. اکنون بحران انتخابات در همه‌ی بخش‌های زندگی مردم افغانستان تأثیر گذاشته است. البته بخشی از این بحران به خود مردم برمی‌گردد. آینده‌ مردم روشن نیست، آنچه بر این تاریکی می‌افزاید، بی‌تفاوتی مردم و کنار کشیدنِ شان از روندهای کلان سیاسی است. مردم تقریباً خودشان را جدا از سیاست و مدیریت قدرت تصوّر می‌کنند. از موارد جزئی که بگذریم، ادامه‌ی بحران‌های که از گذشته آمده و وضعیت اکنون را شکل داده است، در آینده ممکن است شدت بحران حتا وجودِ کشوری به نام افغانستان را تهدید نماید و این وحدت ملی که جدا از سیاست در اجتماع بین اقوام وجود دارد، را با زوال روبه‌رو سازد. با این‌ نبوه نفرت‌پراکنی، عمیق شدن کینه‌ها و شکاف‌های اجتماعی، و از همه بدتر بی‌تفاوتی مردم در قبال چنین مسائل مهم و امور جمعی، زوال آینده را حتمی می‌سازد. وقتی هر گونه‌ تجربه‌ی سیاسی در افغانستان به بن‌بست می‌رسد و در نهایت با بحران مواجه می‌شود، روزنه‌های امید به آینده‌ی بهتر از گذشته یا اکنون بسته می‌شود. آینده با معجزه و نیروهای فراطبیعی ساخته نمی‌شود، بلکه با انسان‌های باسواد و آگاه، با انسان‌های فعال و کنش‌گر ساخته می‌شود. آینده با سامان یافتنِ ساختارهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ساخته می‌شود. آینده با مشارکت و اراده مردم برای حفاظت از خود، ارزش‌های جامعه و کشورشان تضمین و بیمه می‌شود. چنانچه تجربه‌های تاریخی کشورها و ملت‌های دیگر نشان داده ا‌ست، آینده در خیابان‌ها جریان داشته و رقم خورده است. روح آینده در خیابان‌ها رشد و تکامل یافته و در نهایت به قانون، دولت و توسعه ختم شده است. و همین‌طور زوال آینده در بی‌تفاوتی، گوشه‌گیری، کنار کشیدن و غایب شدنِ مردم از خیابان‌ها و روندهای کلان سیاسی اتفاق افتاده است. واقعیت این است که عملکرد رهبران و نخبگان سیاسی نتیجه‌ی کنش‌های جمعی مردم هستند. وقتی مردم بی‌تفاوت شدند و پشتِ روندهای سیاسی و سرنوشت‌ساز را خالی کردند، در آن‌صورت در بهترین حالت سزاوار همان آینده‌ی هستند که در اکنون با سکوت و بی‌تفاوتی انتخاب می‌نمایند.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

جوانِ سردار در کوچه‌های کابل

دانشگاه

کاهش چشم‌گیر خشونت‌ها؛ نگاهی کرونولوژیک به 18 سال فرازونشیب گفتمان مصالحه در افغانستان